یک روش برای اینکه فاصله ی میان خود و کتابها را کم کنیم این است که. "وسط آنها بخوابیم و بیدار شویم" معادل مناسبی برای تصویری که دقیقا همین الان روی مبل و میز خانه ی برادرم اینها با کتابها دارم نیست. (به همین صورت, خیلی چیزها با کلمات گفته و نشان داده نمی شوند. اما این کاستی را به آن عظمتی که می توانند از حتی هیچ (هیچ چیست؟) بیافرینند می بخشاییم و باز بهشان پناه می آوریم در لحظه ای که باید, باید, باید.)
صبح از کنار همین ها برخیزیم و گرسنه هم نباشیم و بچسبیم به ادامه شان. از همانجایی که بسته بودیمشان. جوری که یادمان نرفته باشد جایی را که بودیم دیشب.
شهلا (خرّم پور) برایم یک ویدیو از شعرخوانی اش در حافظیه شیراز در روز بزرگداشت حافظ (البته شب بود و چه بهتر که شب بود و اخیرا فهمیده ام هر خاطره ای در شب ماندگارتر است تا روز و هر چیز زیبایی زیباتر است در شب تا همان چیز در روز. نه دروغ گفتم, چنین چیزی را نفهمیده ام, اما باز چیزی که می خواستم درمورد شب و دلتنگی اش بگویم و نشان دهم, چیزی نبود که توانستم بنویسم در جملات قبل) فرستاد. کیف کردم از اینکه یک نفر می تواند شعر بگوید و بخواند به چه خوبی. دو سه شب پیش یک تکه از شعر سارا محمدی اردهالی را خواندم. از شدت غرور زبانم بند آمده بود و خوشحال بودم که یک نفر چنین سطری نوشته. زبانم بند آمده بود. و نیز اخیرا از نزار قبانی و یک شخص دیگر که الان یادمش نیست دو تا کار خواندم که غرق لذت شدم. همین ها به من می گوید که چقدر شعر و نوشتن خوب است. و حالا اینکه در این مهرماه, یک کار محاوره و یک کار نامحاوره نوشته ام که خودم دوستشان دارم و یک کار آزاد که اصلا اسمش را نمی شود چیزی گذاشت, اگرچه مرا راضی راضی راضی نمی کند قطعا, ولی حداقل کمی از نیتی ام را می کاهد این اولا! و ثانیا همین که شعرهای خوب و قشنگ دیگران هست و می خوانمشان راضی ترترین می شوم. لامصب آن شعر مدیونیت به آنهایی که عاشقشان نیستیم ِ شیمبورسکا را هزاربار بخوانی باز هم می توانی بخوانی. یک دوره ی فشرده ی روانشناسی عشق است.
شعر ما را و همه نعمت فردوس شما را نه, ولی خیلی خوب است نعمت وجود شعر و نوشتن. بگویم که خودم را دارم وعده می دهم که زنده بمانم که یک بار دیگر در آن خلسه ی وحشتناک نوشته های صادق هدایت بگذارم غرق شوم یک عصر یا دو عصر از عمرم را, باور کنید ای کائنات. خودتان که شاهدید اصلا.
پانوشت:
به آنهایی که عاشقشان نیستم
خیلی مدیونم.
احساس آسودگی خاطر میکنم
وقتی میبینم کسِ دیگری به آنها بیشتر نیاز دارد.
شادم از این که
خوابشان را پریشان نمیکنم.
آرامشی که با آنها احساس میکنم،
آزادی که با آنها دارم،
عشق، نه میتواند بدهد،
نه بگیرد.
برای آمدنشان به انتظار نمینشینم،
پای پنجره، جلوی در.
مثل یک ساعت آفتابی صبورم.
میفهمم
آن چه را عشق نمیتواند درک کند،
و میبخشایم
به طوری که عشق ، هرگز نمیتواند.
از دیدار، تا نامه
فقط چند روز یا هفته است،
نه یک ابدیت.
مسافرت با آنها همیشه راحت است،
کنسرتها شنیده میشوند،
کلیساها دیده میشوند،
مناظر به چشم میآیند.
و وقتی هفت کوه و دریا
بینمان قرار میگیرند،
کوهها و دریاهایی هستند
که در هر نقشهای پیدا میشوند.
از آنها متشکرم
که در سه بعد زندگی میکنم،
در فضایی غیرشاعرانه و غیراحساسی،
با افقی که تغییر میکند و واقعی است.
آنها خودشان هم نمیدانند
که چه کارهایی میتوانند انجام دهند.
عشق دربارهی این موضوع خواهد گفت:
من مدیونشان نیستم».
+ ویسواوا شیمبورسکا | ترجمهی ملیحه بهارلو |
(مصرعی که یادمش نیست، که مجاز می گیریمش از کل کارهای نشدنی)/ یا ترجمه کرد شمسو خورشید!
و باز صدای اذان. این بار صدای اذان مغرب. یا: پاییز, استقامت ِ زهرای خانگیست.
یک ,شب ,آنها ,ام ,همین ,ی ,بود و ,که یک ,با آنها ,و یک ,یک کار
درباره این سایت