محل تبلیغات شما



 

تنها روشی که برای کم کردن فاصله ی میان یک متن انگلیسی با ترجمه ی فارسی اش وجود دارد، نشاندن یک عدد جسم-ذهن است پشت لپ تاپ که به کمک خدابیامرز (به زنده ها هم می شود گفت خدابیامز) گوگل و آن دو مستطیل ِ کنار هم ِ مقدس، این کار را انجام دهد؟! دو مستطیلی که گاه در حد یک مترجم زبده کار می کند و جمله را شیک و دقیق تحویلت می دهد، و گاه خودت را بکشی هم می بینی که یک بی سواد بالفطره است. کمرم را شکاند و تمام شد. آیا روش دیگری وجود نداشت استاد؟


 

سرم درد می کند. صدای گریه ی بچه ی همسایه ی پایینی می آید. پاییز ریخته. آنقدر ریخته که دقیقا نمی شود محدودش کرد و گفت کجا. آنقدر ریخته که موقعی که داشته می ریخته, همان وسط کمی هم آرا و گیرا کرده و یا از آرایی و گیرایی اش کاسته و شبیه زمستان شده و بعد ریخته. آنقدر ریخته که من را به رفتن توی خیمه ای که "مادری" (به س دال. این نحوی است که این روزها مامان را به آن صدا می زنم! "مامان " ِ اسپانیایی) برایم درست کرده وادار کرده. سرم درد می کند و یک نسکافه ی پیزوری (کیفیت هر نسکافه ای که اخیرا دیده ام و خورده ام در حد پیزوری است) جلویم است که هنوز لب نزده ام. روی تختم که تایم غروب بگذرد و از چشمهایم نخواهم در این تایم استفاده کنم. پاییز! چرا اینقدر ریخته ای؟

و آدمهای دیگر, هستند.

نه زندانبان گذشته و نه معمار آینده, من یک غروب پاییزی هستم در این لحظات و هم زندانی در من است و هم نقشه هایی. 

 

پانوشت: بدیهی است که یک روز دوباره هر چیزی که اینجا می نویسم را , که اخیرا زیاد هم شده, پاک می کنم. اما فعلا ظاهرا نیاز دارم, که هم توی دفترم زیادتر می نویسم و هم اینجا. من هروقت که کار جدی داشته باشم, بیشتر باید فشار نوشتن را تحمل کنم. انگار می خواهد بهم بگوید تو کارگزار منی, نه هیچ کار و چیز دیگری. من هم سالهاست به این بچه پررویی هایش واقفم, اما شاعر می گوید پیش معشوق باید که سپر انداختن. و من در سراسر عمر بالغانه ام, معشوقی نزدیکتر از نوشتن نداشته ام. پس چاره ای ندارم.

 


یک روش برای اینکه فاصله ی بین خود و خواب را کم کنیم, این است که قرص های خواب اور قوی پیل افکن داشته باشیم برای وقتهایی که به علت احمقی وجودی, آدم نمی تواند بخوابد. 

منظور از احمقی وجودی یعنی اینکه باااااااااااید بخوابی چون فردا باید سر حال باشی و . اما خوابت نمی برد. 

منظور از سر حال بودن در این کانتکست یعنی زنده ماندن! زنده ماندن لامصب! فقط زنده ماندن! زنده ماندن و بسسس!

حدود دو ساعت که دارم تمام تلاشم را می کنم و خوابم نمی برد. فردا به فنای فی الله خواهم بود و این بد است. چون بعضی جاهای کنفرانس فردا را توی همان سالمی و زنده بودن هم که بخواهی توضیح بدهی نمی شود, چه برسد که در مرگ مغزی و خوااااااااااب الودگی بخواهی توضیحشان بدهی. خدایا کمکم کن!

 

القصه!!! حالا که بد بختی هستم که خوابم نمی برد بگذار یک چیزی که در سرم هست را بنویسم: 

بین من و پرفسور (خواهر کوچکم) بحث های علمی!! ای صورت می گیرد,  خصوصا در روزهای اخیر عمرش که گشاینده ی رازها و رمزها شده و هرررررر چیز را با نگاهی دقیق گوش می دهد و. خلاصه پدردرآور است این رمزگشایندگی اش. 

چند شب پیش بنا به اقتضایی (واقعا حوصله توضیح این را دیگر ندارم) بهش گفتم: پس این بیت سعدی را هم گوش کن رمزگشا!  کشتی در آب را از دو برون حال نیست/ یا همه سود ای حکیم یا همه در باختن. بیتی بود که پارسال از 7 مهر 97 تا اسفند 97 در یک استیکی نوت سبزرنگ نوشته بودم و زده بودمش روی یک ضلع طبقه ی کتابهام. ضلعی که نور می خورد از بیرون. تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم نور می خورد از بیرون. 

گوش کرد و چند ثانیه بعد گفت: کشتی نمی تونه استعاره از انسان و وجود و. باشه؟ یک چنبن سوالی. که من هم نگذاشتم حرف بنده ی خدا تمام شود و پریدم توی حرفش که: معلوووووومه دیگه که منظورش وجود انسانه و. 

خلاصه تا آن موقع فکر کرده بودم که بیت سعدی واقعا جز به کشتی اشاره می کند! اما در دو سه روز اخیر کمی فکرم مشغول است که منظور این بیت جز کشتی واقعا چیز دیگری هست؟!  تازه خود کشتی هم شاید همه ی بار اش غرق نشود! ها؟  یک کم اش غرق شود و یک کم اش نجات بیابد! ها؟

خلاصه که ظاهرااااااااا در روابط انسانی چنین سود و باخت مطلقی وجود ندارد! مممممممممکن نیست بگویی از رابطه ای متضرر مطلق شده ای و از رابطه ای سود مطلق برده ای!  همیشه پاهای انسان بین دو ور جوب می ماند! حالا جوب یک جا هم لابد گشاد می شود! ولی من می گویم گشاد هم نمی شود! موازیان ِ به ناچاری خواهد ماند این دو ور بودگی!

خدایا شش هفت ساعت خواب را در یک ربعی که دارم به من ارزانی کن و اگر نمی شود و این نشدن به تو مربوط نیست, قبول. اما اینکه زنجیره ی اتفاقات طوری نشود که من تا ساعت ده شب فکر نکنم که فردا صبح کلاس ندارم و ساعت ده بفهمم که کلاس دارم و از ده تا دو مجبور شوم پاورپوینت درست کنم که دیگر می توانست دست تو باشد! نمی توانست؟ حالا این هم هیچی! آیا نمی شد ما را به فرمان بدن هایمان در نمی آوردی؟ لااقل در ماه, دو سه شب اجازه ی تمرد را به ما می دادی؟ پس چطور اینجاها بدن را فهم می کنی (یعنی ما مجبوریم که بفهمیم اش) اما یک جاهای دیگر تو بدن را فهم نمی کنی و مجبور نیستی که بفهمی اش؟؟ اگر بدن بدن است, همیشه بدن است, نه دلبخواه و انتخابی تو! 

من آنم که از آن نگاه سوک عرفانی, در مهرماه 98 یک روز این نگاه به ذهنم رسیده که: حالا که منبع قدرت دست خداست, یعنی خدا قدرت محض است, واقعا باید با یک نگاه مدیریتی با او رفتار کنی زهرا! یعنی باید با او راه بیایی تا مواقعی که لازم است با تو راه بیاید و بهت قدرتهای لازم را اعطا کند! 

همانجا خنده ام گرفت از تطور نگاه! 

ولی حالا آن موضوع هیچی, قضیه ی بدن را یک جوری حل کن! یا ما نباید بنده ی بدن باشیم  یا اگر بنده ی بدن شدیم, دیگر نمی شود تفکیک قائل شد بین الف و ب. باشد؟ قبول؟ 

 

 

امضا. یک از حال رفته ی رو به کما. 

صدای اذان هم الان آمد. یعنی واااااااااقعا توقع داری با این حال خرابم بلند شوم و وضو بگیرم و نماز هم بخوانم؟ به نظرم این توقع الان همیییییینقدر گزاف است که توقعی از جانب من از تو مبنی بر اینکه از ساعت پنج تا شش صبح مرا به اندازه ی هشت ساعت کش بیاور تا من بخوابم. اما چون تو قدرت داری, من بلند می شوم و نماز را هم می خوانم! اما چون من قدرت ندارم, از چشمانم ممکن است خون ببارد و کلاس لعنتی هشت صبحم را هم باید بروم و بعدش هم تا ساعت چهار کار و کلاس دارم. اما تا ساعت چهار لااقل زنده ام نگه دار و نگذار هزارویک سوتی ِ وحشتناک ِ نباید ِ مغزی بدهم! باشد؟

 

فارغ از همه ی این حرف ها, دوستت دارم. 

بدنم هم سلام می رساند و می گوید: ها ها! خوب این بنده ی خدا را اسیرش کردیم ها!

 


-
دل با صفات كه حسينيه هم عالمه

زَ.ر:
اوه, دیگه واقعا از حسینی بودن من فقط یه لفظ مونده!!!! 
ولی حب الحسین! همواره نجات دهنده س.

امید دارم

همواره

دیروز توو خمچم

حموم

با گریه بهش گفتم

دوباره بهت چنگ میزنم و دست از دامنت برنمیدارم امام حسین

دوباره شفا میخوام

دوباره درمان میهوام

میخوام

 


یک روش برای اینکه فاصله ی میان خود و کتابها را کم کنیم این است که. "وسط آنها بخوابیم و بیدار شویم"  معادل مناسبی برای تصویری که دقیقا همین الان روی مبل و میز خانه ی برادرم اینها با کتابها دارم نیست. (به همین صورت, خیلی چیزها با کلمات گفته و نشان داده نمی شوند. اما این کاستی را به آن عظمتی که می توانند از حتی هیچ (هیچ چیست؟) بیافرینند می بخشاییم و باز بهشان پناه می آوریم در لحظه ای که باید, باید, باید.)

صبح از کنار همین ها برخیزیم و گرسنه هم نباشیم و بچسبیم به ادامه شان. از همانجایی که بسته بودیمشان. جوری که یادمان نرفته باشد جایی را که بودیم دیشب.

 

شهلا (خرّم پور) برایم یک ویدیو از شعرخوانی اش در حافظیه شیراز در روز بزرگداشت حافظ (البته شب بود و چه بهتر که شب بود و اخیرا فهمیده ام هر خاطره ای در شب ماندگارتر است تا روز و هر چیز زیبایی زیباتر است در شب تا همان چیز در روز. نه دروغ گفتم, چنین چیزی را نفهمیده ام, اما باز چیزی که می خواستم درمورد شب و دلتنگی اش بگویم و نشان دهم, چیزی نبود که توانستم بنویسم در جملات قبل) فرستاد. کیف کردم از اینکه یک نفر می تواند شعر بگوید و بخواند به چه خوبی. دو سه شب پیش یک تکه از شعر سارا محمدی اردهالی را خواندم. از شدت غرور زبانم بند آمده بود و خوشحال بودم که یک نفر چنین سطری نوشته. زبانم بند آمده بود. و نیز اخیرا از نزار قبانی و یک شخص دیگر که الان یادمش نیست دو تا کار خواندم که غرق لذت شدم. همین ها به من می گوید که چقدر شعر و نوشتن خوب است. و حالا اینکه در این مهرماه, یک کار محاوره و یک کار نامحاوره  نوشته ام که خودم دوستشان دارم و یک کار آزاد که اصلا اسمش را نمی شود چیزی گذاشت, اگرچه مرا راضی راضی راضی نمی کند قطعا, ولی حداقل کمی از نیتی ام را می کاهد این اولا! و ثانیا همین که شعرهای خوب و قشنگ دیگران هست و می خوانمشان راضی ترترین می شوم. لامصب آن شعر مدیونیت به آنهایی که عاشقشان نیستیم ِ شیمبورسکا را هزاربار بخوانی باز هم می توانی بخوانی. یک دوره ی فشرده ی روانشناسی عشق است. 

 

شعر ما را و همه نعمت فردوس شما را نه, ولی خیلی خوب است نعمت وجود شعر و نوشتن. بگویم که خودم را دارم وعده می دهم که زنده بمانم که یک بار دیگر در آن خلسه ی وحشتناک نوشته های صادق هدایت بگذارم غرق شوم یک عصر یا دو عصر از عمرم را, باور کنید ای کائنات. خودتان که شاهدید اصلا.

پانوشت: 

به آن‌هایی که عاشق‌شان نیستم
خیلی مدیونم.

احساس آسودگی خاطر می‌کنم
وقتی می‌بینم کسِ دیگری به آن‌ها بیشتر نیاز دارد.

شادم از این که
خواب‌شان را پریشان نمی‌کنم.

آرامشی که با آن‌ها احساس می‌کنم،
آزادی که با آن‌ها دارم،
عشق، نه می‌تواند بدهد،
نه بگیرد.

برای آمدن‌شان به انتظار نمی‌نشینم،
پای پنجره، جلوی در.

مثل یک ساعت آفتابی صبورم.
می‌فهمم
آن چه را عشق نمی‌تواند درک کند،
و می‌بخشایم
به طوری که عشق ، هرگز نمی‌تواند.

از دیدار، تا نامه
فقط چند روز یا هفته است،
نه یک ابدیت.

مسافرت با آن‌ها همیشه راحت است،
کنسرت‌ها شنیده می‌شوند،
کلیساها دیده می‌شوند،
مناظر به چشم می‌آیند.

و وقتی هفت کوه و دریا
بین‌مان قرار می‌گیرند،
کوه‌ها و دریاهایی هستند
که در هر نقشه‌ای پیدا می‌شوند.

از آن‌ها متشکرم
که در سه بعد زندگی می‌کنم،
در فضایی غیرشاعرانه و غیراحساسی،
با افقی که تغییر می‌کند و واقعی است.

آن‌ها خودشان هم نمی‌دانند
که چه کارهایی می‌توانند انجام دهند.

عشق درباره‌ی این موضوع خواهد گفت:
من مدیون‌شان نیستم».

+ ویسواوا شیمبورسکا | ترجمه‌ی ملیحه بهارلو |

 


 

برای یک شب سبک آرام خوب, -اگرچه دو قید آرام و خوب, از سبک بودن واژه ی سبک, و قدرت توصیف سبکی شبم می کاهد, اما باز ترجیح می دهم که باشند و خواهران و برادرانی باشند کنار لفظ "سبک", یا دوستانی, همراهانی. - می توانم اینقدر شکرگزار باشم که در وبلاگم از آن بنویسم. 


در یکی از همان (تبدیل ِ همین» به همان» که تبدیل ِ فقط یک عدد حرف الفباست روی کاغذ، توی عالم واقع چقدرررررررر و چه جووووور طول می کشد) روزهای سخت بودم که موقع ناهار از تلویزیون یکی از این برنامه های دوبله شده ی خارجی روانشناسی طور داشت پخش می شد و من وسط همان (تبدیل ِ همین» به همان» که تبدیل ِ فقط یک عدد حرف الفباست روی کاغذ، توی عالم واقع چقدرررررررر و چه جووووور طول می کشد) حال­بدی و استرس و چیزی­ندیدگی و نفهمیدگی از دنیا و مافیها بودنم، همین اندازه فهمیدم که راهکارِ در حال آزمایش و تجربه ی مرد روانشناس این است که موقعی که استرس هولناکی دارید در انجام کاری، به جای اینکه بگویید استرس دارم، به مغزتان فقط (دروغ) بگویید که "من هیجان­زده ام". و کاغذ کوچک را دوربین نشان داد که: "I am excited".

همین محتوا را قبلا در یک فایل در نت هم شنیده بودم از دهان ِ باز یک روانشناس طور.

.

بعد، در وسط همان (تبدیل ِ همین» به همان» که تبدیل ِ فقط یک عدد حرف الفباست روی کاغذ، توی عالم واقع چقدرررررررر و چه جووووور طول می کشد) روزها، آخر شب ها و گاهی وسط روزها می آمدم به خودم بگویم که "I am excited" و مغزم به جای این، می گفت: I am exhausted. و واقعا همین را می گفت و محض رضای خدا یک بار هم از فرمانی که من بهش می دادم از بیرون، توجهی نمی کرد و فقط می گفت من بسیار خسته ام! شاید چون طفلک استرس نداشته بود و فقط بسیار خسته بود و من اشتباهی می خواستم بهش القا کنم که اولا استرس دارد و ثانیا نباید داشته باشد و باید به جایش هیجان زده باشد!

 

داستان کلا همین است و استعاره ای کنایه ای نکته ای چیزی در آن مخفی نیست. ظاهر و باطنش همین است که گفتم.

 

و اکنون نامجو در گوشم دارد می خواند:

من خوی او گرفته، او آن ِ من گرفته.

 

پانوشت: راستی یک نفر در این روزهای اخیر (در این روزها که در سال، یک کامنت هم دریافت نمی کنم و احتمالا نمی کند هیچ وبلاگی و صد البته که به درک سیاه و طبیعی هم هست و اصلا بحثم روی این موضوع نیست بداهتا) کامنت گذاشته که اتفاقی به وبلاگم رسیده و اما برایش سوال شده که "سگ لرزه های یک شک" یعنی چی؟

اولا که من هم مثل تو! من چه می دانم! ثانیا که احتمالا به عدم قطعیت و اینها برمی گردد. ولی واقعا نمی دانم! چون اولا سالها از انتخاب این اسم برای وبلاگم می گذرد و ثانیا واقعا مسخره است من بیایم و بگویم اسم وبلاگم یعنی چی (حتی مسخره تر از توضیح یک شعر است. چون اولا که اگر شعر و هرچیزی توضیح دادنی بود که به آن صورتی که درآمده درنمی آمد. و ثانیا به خدا فکر کردن راجع به فقط یک عبارت چند کلمه ای خیلی سخت نیست و نیاز نیست که حتما حتما از نویسنده اش بپرسیم. چون نویسنده اش هم مثل مخاطب است و نه بیشتر. اینها را واقعا حس می کنم و در من انگار ریشه دوانده حالاها. نه که از جایی حفظ کرده باشم یا ادایی فیگوری چیزی باشد و در سطح باشد. من الان آدمی ام که اگر چیزی را حس نکنم نمی گویم، حتی اگر در دایره ی معلوماتم باشد و درموردش شصت تا کتاب هم خوانده باشم. که نخوانده ام. پس دارم کاملا حسم را می گویم و نه که بخواهم بگویم مرگ مولف و اینها و صرفا بخواهم یک جوکی گفته باشم). ولی فکر کنم شک، تامل خالص است. یک مصرعی داشته بودم قبلاها که این را تویش گفته بودم که شک، تامل خالص است. و خب بزرگان(!) هم این را گفته اند و چیزی نیست که من بخواهم و بتوانم به یکی از شعرهای خودم (که حتی یادمش هم نیست دقیقا الان) استناد کنم برای مستندسازی اش!

والله العالم.

 


جمعه (8/9/98): آش رشته

شنبه را به خوردن غصه پرداختم مطلقا.

یکشنبه را همچنان به خوردن غصه پرداختم, اما چون از دیروزش رقیق تر بود, می شود گفت چیزی نخورده ام در این تاریخ. 

دوشنبه: فکر کنم اینجا هوا خورده ام کمی!

سه شنبه: یک لبخند ِ از دست خارج‌شده و روی‌لب‌نشسته را دیدن که خوردنی حساب نمی آید, هرچقدر هم که خوب و مهم و حیاتی باشد. خوردنی ام این بود: چیپس 8 هزارتومانی از توی این لیوان گنده های بوفه ی سینما. 

چارشنبه: شیک موز روبروی دوست

پنج شنبه: کیک تولد دوست

جمعه: دلستر کیوی-سیب یا سیب-کیوی با دوست

شنبه (16 آذر 98): سَم. 

تا ببینم امروز (یکشنبه) چه چیزی خواهم خورد. البته قاعدتا نباید زنده مانده باشم. 


چه کسی هست که نداند که خیلی روزها گذشته از اخرین چیزی که اینجا نوشته ام. یک ماه گذشته, اما خیلی روزهاست, خیلی روزها. لازم نیست مولوی بیاید و بگوید روزها با سوزها همراه شد و از این حرف ها. واضح است همه چیز.

بعد از اینهمه روز و واضحی, اما الان می خواهم یک چیزی بنویسم که مولوی شوم و یعنی بگویم دنیا همین است. از چیزهایی می گوید که تنها چیزی بوده که می شده گفته شود وسط خیلی از روزها و چیزها.

امروز بعد از عمری رفتم سینما با معصوم علیها السلام. هزارتوو. یک روز و نیم از گشت و گشت و گشت دنبال پسربچه ای که در فیلم گم شده می گذرد, و بعد یکهو اقای پلیس در می آید از مامان پسربچه می پرسد: پسرتون ادرس خونه تون رو بلد نیس؟ 

من شاید در عمرم بتوانم بشمارم تعداد بارهای سینما رفتنم را, اما نمی شود گفت که فیلم کم دیده ام. می توان به یقین بگویم این یکی از بهترین و صدرنشین ترین سوتی هایی بود که در یک فیلم دیده ام. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها