سرم درد می کند. صدای گریه ی بچه ی همسایه ی پایینی می آید. پاییز ریخته. آنقدر ریخته که دقیقا نمی شود محدودش کرد و گفت کجا. آنقدر ریخته که موقعی که داشته می ریخته, همان وسط کمی هم آرا و گیرا کرده و یا از آرایی و گیرایی اش کاسته و شبیه زمستان شده و بعد ریخته. آنقدر ریخته که من را به رفتن توی خیمه ای که "مادری" (به س دال. این نحوی است که این روزها مامان را به آن صدا می زنم! "مامان " ِ اسپانیایی) برایم درست کرده وادار کرده. سرم درد می کند و یک نسکافه ی پیزوری (کیفیت هر نسکافه ای که اخیرا دیده ام و خورده ام در حد پیزوری است) جلویم است که هنوز لب نزده ام. روی تختم که تایم غروب بگذرد و از چشمهایم نخواهم در این تایم استفاده کنم. پاییز! چرا اینقدر ریخته ای؟
و آدمهای دیگر, هستند.
نه زندانبان گذشته و نه معمار آینده, من یک غروب پاییزی هستم در این لحظات و هم زندانی در من است و هم نقشه هایی.
پانوشت: بدیهی است که یک روز دوباره هر چیزی که اینجا می نویسم را , که اخیرا زیاد هم شده, پاک می کنم. اما فعلا ظاهرا نیاز دارم, که هم توی دفترم زیادتر می نویسم و هم اینجا. من هروقت که کار جدی داشته باشم, بیشتر باید فشار نوشتن را تحمل کنم. انگار می خواهد بهم بگوید تو کارگزار منی, نه هیچ کار و چیز دیگری. من هم سالهاست به این بچه پررویی هایش واقفم, اما شاعر می گوید پیش معشوق باید که سپر انداختن. و من در سراسر عمر بالغانه ام, معشوقی نزدیکتر از نوشتن نداشته ام. پس چاره ای ندارم.
(مصرعی که یادمش نیست، که مجاز می گیریمش از کل کارهای نشدنی)/ یا ترجمه کرد شمسو خورشید!
و باز صدای اذان. این بار صدای اذان مغرب. یا: پاییز, استقامت ِ زهرای خانگیست.
ریخته ,هم ,ام ,ی ,کرده ,پاییز ,آنقدر ریخته ,است که ,ریخته که ,ریخته آنقدر ,در این ,ریخته آنقدر ریخته
درباره این سایت